سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى . حق پدر بر فرزند آن بود که فرزند در هر چیز ، جز نافرمانى خداى سبحان ، او را فرمان برد ، و حق فرزند بر پدر آن است که او را نام نیکو نهد و نیکش ادب آموزد و قرآنش تعلیم دهد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----11538---
بازدید امروز: ----5-----
بازدید دیروز: ----0-----
شنگول و منگول و حبه ی انگور.... 3 تفنگدار پاریسی

 

نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
سه شنبه 84/5/25 ساعت 7:9 عصر

یاد خدا آرمش بخش دل هاست

 

سلام به همه ی دوستای خوبم ...ایشالله که همتون خوب و سلامت باشین ... راستش یه مدتی مسافرت بودم اونم به به , به ایران عزیزم کلی خوش کذشت و روحیم عوض شد . الان با یه عالمه انرژی و انگیزه برگشتم این جا و می خوام با منگولی جونم امسال هم حسابی تلاش کنیم و الگوی همگان قرار بگیریم و مطمئن باشید روزی  فرا می رسد که برای کامنت گذاشتن در این مکان مقدس ,که دو انسان شریف و نمونه در آن قلم می زنن ,همه باید وقت قبلی بگیرید !!!!

 اما خاطره... یادش به خیر سال سوم بودیم ,دبیر فیزکمون باردار بودن و یه مدت همسرشون به جاشون می اومدن .... وای ای کاش می دیدن ما چه بلاهایی سر این دبیر بیچاره می اوردیم ... کلاسمون به هر چیزی شبیه بود الا کلاس درس ...یادمه یکی از بچه های کلاسمون از چهره ی این آقا می ترسید حتی یه بار سر کلاس وقتی آقا داشت به تناز چشم غره می رفت تناز با یه حالت با مزه هایی گفت که آقااا این جوری نگام نکن می ترسم آقا هم کم نیو ورد همن طور تنازو نگاه می کرد    یه جوری که منم داشتم زهر ترک می شدم  ...منو منگول یادمه خیلی از مکالمه هایی که بین تناز و آقای فیزیک می شد تعجب می کردیم چون تناز حرفایی می زد عجیب غریب آقا هم یه جواب های مسخره ای می داد ( صفت دیگه ای پیدا نکردم ) یه بار همین تناز یه پاستیل های بزرگی اورده بود شبیه موش و این چیزا منو منگول کنار هم بودیم , بحثمون شده بود سر حلال و حروم بودن ژلاتین و اکراه داشتیم توی خوردشو , بعدش نمی دونم چی شد که یهو آقای فیزیک بر گشت گفت خانومه حبه ی انگور بیروووووووون منم که شاخام داشت در می اومد گفتم کیییییییییییی ؟ من ؟!!!!!! خندم گرفته بود باورم نمی شد هی می گفتم من ؟؟؟!!!! اونم رفت در رو باز کرد و منم با کلی احترام و اکرام و خیلی خیلی با کلاس با لبی خندون از کلاس رفتم بیروناز پله ها که می رفتم پایین , هنوزم باورم نمی شد این همه من درس خوندم تو ایران همیشه شاگردی بس نمونه بودم , نماینده و کلی دم و دستگاه داشتم برای خودم ولی حالا به چه فلاکتی رسیدم !!!! توی همین فکرا بودم که تناز خیلی شنگول  از پله ها اومد پایین با خنده پرید بغلم , گفتم  چی شده ؟ گفت منم انداخت بیرون . ما همین طور داشتیم می خندیدیم که دیدیم منگول هم مات و مبهوت داره از پله ها می یاد پایین ... دیگه داشتم از خنده می مردم منگول هم اومد پیشمون و نوبتی ادای آقای فیزیکو در می اوردیم که دیدم مریم هم به جمعمون پیوست چند لحظه بعد آقای فیزیک با مامان بزی و پسر شجاع  از پله ها اومدن پایین!!! موسیو فیزیک رفت تو دفتر . از بچه ها پرسیدیم چی شد ؟ پسر شجاع با خنده گفت همتونو انداخت بیرون فقط ما دو تا موندیم یکم نگامون کرد , بعدش کلاسو تعطیل کرد .

عجب روزی بودا  !

 و اما قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید !

     موفق و پیروز باشین !

                                                       حبه ی انگوری  .


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
یکشنبه 84/5/9 ساعت 9:24 عصر

            به نام او

سلام سلام به همه ی دوستای گلم ...

خیلی وقت بود که می خواستم به روز کنم ولی دیگه دیگه ...این حبه ی انگوری هم بعد از اینکه منو به فروش گذاشت خودش رفت ایران و ... هی زندگی خوب ما رو گذاشتی سر کارو!!!هی می گیری ول می کنی ... می گیری ول می کنی ...عقد شنگول عهد و پیمان شکن هم 5 شنبه بود ... ایشالله مبارکش باشه

خلاصه من موندم و یه دنیای غریبه ... خوب بگذریم ... نا سلامتی اینجا قرار بود بشه یه دفتر کوچیک خاطرات ... منم گشتم و گشتم تا قرعه به خاطره ی روز آخر مدرسه ها افتاد...

بدرود 12 سال محصلی ...

امتحان شیمی با تموم بدبختیا و فلاکتاش تموم شد (اصلا نمی خوام بگم امتحان شیمی هیچی حالیمون نبودا ... ولی از اونجایی که خداوند متعال بنده ی پرتلاش خودش و زیر امدادهای غیبی کمک و یاری می رسونه امتحان شیمی بد نشد ...)
روز قبل امتحان شیمی امتحانای دانشگاه رو داشتیم که اونم یه جورایی به خیر گذشت ...

خلاصه که وقتی آخرین نفر از امتحان شیمی اومدم بیرون دیدم همه ی بچه ها نیششون تا بنا گوش بازه ... این بچه ها همونایی بودند که قبل امتحان شیمی همگی سر اینکه کی آخر کلاس بشینه دعوا داشتندا ... حتی عشق و علاقه ی وافر بچه ها به آخر کلاس باعث شد یکی از مسیوهای کلاسمون(معروف به پسر شجاع) صندلی انگوری رو از جاش بلند کنه ...

روز آخر تحصیلاتمون با یه عکس دسته جمعی با پایان رسید خیلی خشک و بی مزه ... اصلا انگار نه انگار که بابا ما با 12 سال تلاشهای شبانه روزی تونستیم به این مرحله از زندگی رسیدیم(بمیرم واسه خودمون)...

خیلی زوره که نه مدیر نه معاون و نه هیچ کدوم از معلما آدمو تحوبل نگیرند ... اصلا می دونید چیه ... هیچ کی ما رو دوست نداره ... کمبود محبت به چی می گن ؟!!! اگه پس فردا رفتیم خلاف شدیم کی می خواد پاسخ گو باشه؟!!!

نتیجه گیری ...

1.به امدادهای غیبی امید وار باشید.

2.از این پس به جای واژه ی شیمی از شیرینی استفاده شود.

3.به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید یک شمع روشن کنید.

التماس دعا ... یا زهرا

نوشته شده توسط منگول


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
جمعه 84/4/3 ساعت 7:55 عصر

این مطلبو هویجوری نوشتم ....

و من انقدر گریه کردم

و باز هم انقدر گریه کردم

تا شاید از زندگی بگذرم

اما افسوس اشکهایم

نه دریا شدند و نه رودی کوچک

اشکهایم همه پاک شدند

و من ساده و کودکانه

خیره شدم به چشمهایم

و از زندگی خواستم که از من بگذرد

چرا که تاب و توان گذشتن از زندگی را من ندارم

اشکهایم همه پاک شدند

و من از او می خواهم

که دیگر نگوید از زندگی بگذر

چرا که من تازه متولد شده ام!

            نوشته شده توسط منگول


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
شنبه 84/3/14 ساعت 6:5 عصر

 

                               یاد خدا آرامش بخش دل هاست

سلام سلام

اوه بعد خیلی دارم دوباره می نویسم راستش این شنگول بی معرفت رفته ایران و خانم خانما کلی به ماها خیانت کرده و عهد فمینیستی که بسته بود رو خیلی فجیهانه شکستو دیگه کاملا از دست رفتو به جمع خروس ها پیوسته ..

دیگه من موندم منگولی جون ....ما هم زیاد دیگه دل و دماغ نوشتن نداشتیم ...امتحانامون و داغ وداع عزیزان و تازه اینم بگم که ما کاملا بی سرپرست شدیم ...تا حالا چند بار منو منگولی خواستیم خودمونو به پرورشگاه معرفی کنیم ولی هر دفعه حکایتی پیش اومده و پشیمون شدیم ... آره عزیزانم مامان بزی هم بعد اینکه شنگولی رفت ...اونم رفت ...رفت و منو منگولی رو گذاشت بین یه عالمه گرگ درنده .. منو منگولی نمی دونید چی می کشیم ... آی مامانی بزی چه جوری دلت اومد ما رو تهنا بذاری ؟ ....این منگولی همش شبا گریه می کنه ...بهش می گم آخه منگولی جونم تو که از من بزرگتری تو باید به من دل داری بدی .... ولی چی بگم که نگفتنم بهتره ... بچه ها یه خواهش از همتون دارم اینکه برای مامان بزیمون دعا کنید ...اخه رفته ایران کنکور بده ....ایشالله که قبول بشه ....شنگولی هم همین طورا ...البته اون ما باهاش دیگه قهریم چون عهد شکنی کرده ولی برای اونم دعا کنید ... خوش به حال خودم و منگولی که از کنکور در رفتیما...منگولی بزن قدش که وضع خودمون از اون دو تا بهتره

 

اطلاعیه

هر کسی حاضر هست که در غیاب مامان بزی سرپرستی این منگولی رو بر عهده بگیره ...به من خبر بده ...خیلی ثواب داره خیلی...

بهتونم بگم که این منگولی خیلی ماه و دوست داشتنیه ... هر کی سرپرستشیو قبول کنه منگولی  قول می ده که به باغچه هیچی آسیبی نرسونه تازه باغبونی هم می کنه براتون مُردم از خنده

 

اوخی دلم کباب شد برای منگولی

منگولی اومدی دخمل خوفی باشا شوخی کردم

می دونی که چقده دوست دارمممممممممممم

 

                         حبه ی انگور...


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
یکشنبه 83/9/22 ساعت 8:57 عصر

به نام او 

سلام سلام...

یه شب تاریک و سرد...ساعت تقریبا 7:30 بود...بعد از کلی سر و کله زدن با این معلم و اون معلم بالاخره کلاس فیزیک تشکیل شد...

شنگول اون روز روزه بود(بچه مثبت    ) خلااصه وسطای کلاس بود که شنگول به شدت حالش بد شد...گریه می کرد...خدا می دونه چی بهش گذشت...بعدش همه جمع شدند:ِ...یه وضعیتی بودا...بعدش مامان بزی زنگ زد به اورژانس بعد 23456 ساعت یه دکتر تشریف آوردند...(مثلا توی کشور پیشرفته خیر سرمون زندگی می کنیم...ساعت 9 شب بود...هر چی از درد شنگول بگم کم گفتم...واقعا قابل گفتن نیست...وقتی یادش می اقتم غصم می گیره...اون شب قبل از اینکه آمبولانس بیاد ما با بابای انگوری رفتیم خونه...من خیلی برای شنگول دعا کردم... اللهم اشفع کل مریض

بعدشم هی می گفتم خدا کنه تا پنجشنبه که می خواهیم بریم اردو خوب بشه...خلاصه فردا در کمال نا باوری شنگول خانم خیلی سر حالتر از همه ی ما توی مدرسه بود...دیگه بقیشو خودش باید بگه که چی بهش گذشت...

من هر چی صبر کردم ایم شنگول نیومد تعریف کنه مجبور شدم من بگم...

انگوری من یه آتشی برات بزم که روش به تعداد موهای سرت روغن باشه(اگه مو داشته باشی)ای خدااااااااااا.............باشه به خاطر اصرار مامان بزی من اینبار کوتاه میام...ولی دفعه ی آخرت باشه هاااااااااااااااااااا...... سیب جان درسته اووچوولویی اما نباید که منو اذیت  کنی....اوخی غصه نخور....

یه بوس گنده برای دوتاتون.......دوستون دارم....یا زهرا مدد

ای وای من باید برم....فعلا بای

منگول(فمینیست اسلامی)


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
چهارشنبه 83/9/18 ساعت 10:24 عصر

 

.:یاد خدا آرامش بخش دل هاست :.

خب اینجا می خواد بشه یه دفترچه ی کوچیک خاطرات ما سه نفر . می خوایم این خاطره ها رو هیچ وقت فراموش نکنیم .می خوایم حتی کوچیک ترین چیز ها رو هم بنویسیم .مثلا امروز رفتم دانشگاه منگول خانم نیومدن  جزوه های این بنده ی حقیرم دست ایشون بودن  و به همین خاطر 2.30 هیچ کاری نتونستم بکنم .آی منگول اگه دستم بهت برسه .

تازه چند دقیقه پا شدم یه دختره ی پررو اومد سرجام نشست رفت توی سایتای بدبد بالای 18 سال ...بوسیله ی یه سری امداد های غیبی از این مساله با خبر شدم و وقتی اومدم سر جام دیدم که ای داد بی دود ...حالا اون سایت ها  به اسم من ثبت می شه . انقده  عصبانی شدم و غصه خوردم ...همش تقیصر توه منگول ...اگه اون جا نشسته بودی  نمی یومد سر جام بشینه ... بازم اگه دستم به تو برسه.

شنگول منگول شیطونی نکنید دخترای خوبی هم باشین

دوستون دارم

 

                                حبه انگور 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: شنگول و منگول وحبه انگور
سه شنبه 83/9/17 ساعت 11:34 عصر

 


پرنده مهاجر ....

ای پرنده ی مهاجر، ای پر از شهوت رفتن

فاصله قد یه دنیاست بین دنیای تو و من

تو رفیق شاپرکها، من تو فکر گله مونم

تو پی عطر گل سرخ، من حریص بوی نونم

دنیای تو بی نهایت، همه جاش مهمونی نور

دنیای من یه کف دست، روی سقف سرد یک گور

من دارم تو آدمکها می میرم

تو برام از پریا قصه می گی؟!

من توی پیله وحشت می پوسم

برام از خنده چرا قصه می گی؟!

کوچه پس کوچه ی خاکی، در و دیوار شکسته

آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته

پیش تو یه عکس تازه ست، واسه آلبوم قدیمی

یا شنیدن یه قصه است، از یه عاشق قدیمی

برای من زندگی اینهریال پر وسوسه، پر غم

یا مثل نفس کشیدن، پر لذت دمادم

ای پردنده ی مهاجر، ای همه شوق پریدن

خستگی یه کوله باره، روی رخوت تن من

مثل یک پلنگ زخمی، پر وحشته نگاهم

می میرم، اما هنوز دنبال یه جون پناهم

نباید مثل یه سایه زیر پاها زنده باشی

مثل چتر خورشید باید، روی برج دنیا باشی ....

                                                       حبه انگور


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چو ورزش مباشد تن من مباد
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •