![]() |
![]() |
یاد خدا آرمش بخش دل هاست
سلام به همه ی دوستای خوبم
اما خاطره... یادش به خیر سال سوم بودیم ,دبیر فیزکمون باردار بودن و یه مدت همسرشون به جاشون می اومدن .... وای ای کاش می دیدن ما چه بلاهایی سر این دبیر بیچاره می اوردیم ... کلاسمون به هر چیزی شبیه بود الا کلاس درس
...یادمه یکی از بچه های کلاسمون از چهره ی این آقا می ترسید حتی یه بار سر کلاس وقتی آقا داشت به تناز چشم غره می رفت
تناز با یه حالت با مزه هایی گفت که آقااا این جوری نگام نکن می ترسم آقا هم کم نیو ورد همن طور تنازو نگاه می کرد
یه جوری که منم داشتم زهر ترک می شدم
...منو منگول یادمه خیلی از مکالمه هایی که بین تناز و آقای فیزیک می شد تعجب می کردیم چون تناز حرفایی می زد عجیب غریب آقا هم یه جواب های مسخره ای می داد ( صفت دیگه ای پیدا نکردم
) یه بار همین تناز یه پاستیل های بزرگی اورده بود شبیه موش و این چیزا منو منگول کنار هم بودیم , بحثمون شده بود سر حلال و حروم بودن ژلاتین
و اکراه داشتیم توی خوردشو , بعدش نمی دونم چی شد که یهو آقای فیزیک بر گشت گفت خانومه حبه ی انگور بیروووووووون منم که شاخام داشت در می اومد گفتم کیییییییییییی ؟ من ؟!!!!!!
خندم گرفته بود باورم نمی شد هی می گفتم من ؟؟؟!!!! اونم رفت در رو باز کرد و منم با کلی احترام و اکرام و خیلی خیلی با کلاس با لبی خندون از کلاس رفتم بیرون
از پله ها که می رفتم پایین , هنوزم باورم نمی شد این همه من درس خوندم تو ایران همیشه شاگردی بس نمونه بودم , نماینده و کلی دم و دستگاه داشتم برای خودم
ولی حالا به چه فلاکتی رسیدم !!!! توی همین فکرا بودم که تناز خیلی شنگول از پله ها اومد پایین با خنده پرید بغلم , گفتم چی شده ؟ گفت منم انداخت بیرون . ما همین طور داشتیم می خندیدیم که دیدیم منگول هم مات و مبهوت داره از پله ها می یاد پایین
... دیگه داشتم از خنده می مردم
منگول هم اومد پیشمون و نوبتی ادای آقای فیزیکو در می اوردیم
که دیدم مریم هم به جمعمون پیوست
چند لحظه بعد آقای فیزیک با مامان بزی و پسر شجاع از پله ها اومدن پایین
!!! موسیو فیزیک رفت تو دفتر
. از بچه ها پرسیدیم چی شد ؟ پسر شجاع با خنده گفت همتونو انداخت بیرون فقط ما دو تا موندیم یکم نگامون کرد , بعدش کلاسو تعطیل کرد
.
عجب روزی بودا !
و اما قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید !
موفق و پیروز باشین !
حبه ی انگوری .
![]() |
![]() |