یاد خدا آرمش بخش دل هاست
سلام به همه ی دوستای خوبم
...ایشالله که همتون خوب و سلامت باشین ... راستش یه مدتی مسافرت بودم اونم به به , به ایران عزیزم کلی خوش کذشت و روحیم عوض شد . الان با یه عالمه انرژی و انگیزه برگشتم این جا و می خوام با منگولی جونم امسال هم حسابی تلاش کنیم و الگوی همگان قرار بگیریم و مطمئن باشید روزی فرا می رسد که برای کامنت گذاشتن در این مکان مقدس ,که دو انسان شریف و نمونه در آن قلم می زنن ,همه باید وقت قبلی بگیرید !!!!اما خاطره... یادش به خیر سال سوم بودیم ,دبیر فیزکمون باردار بودن و یه مدت همسرشون به جاشون می اومدن .... وای ای کاش می دیدن ما چه بلاهایی سر این دبیر بیچاره می اوردیم ... کلاسمون به هر چیزی شبیه بود الا کلاس درس ...یادمه یکی از بچه های کلاسمون از چهره ی این آقا می ترسید حتی یه بار سر کلاس وقتی آقا داشت به تناز چشم غره می رفت تناز با یه حالت با مزه هایی گفت که آقااا این جوری نگام نکن می ترسم آقا هم کم نیو ورد همن طور تنازو نگاه می کرد یه جوری که منم داشتم زهر ترک می شدم ...منو منگول یادمه خیلی از مکالمه هایی که بین تناز و آقای فیزیک می شد تعجب می کردیم چون تناز حرفایی می زد عجیب غریب آقا هم یه جواب های مسخره ای می داد ( صفت دیگه ای پیدا نکردم ) یه بار همین تناز یه پاستیل های بزرگی اورده بود شبیه موش و این چیزا منو منگول کنار هم بودیم , بحثمون شده بود سر حلال و حروم بودن ژلاتین و اکراه داشتیم توی خوردشو , بعدش نمی دونم چی شد که یهو آقای فیزیک بر گشت گفت خانومه حبه ی انگور بیروووووووون منم که شاخام داشت در می اومد گفتم کیییییییییییی ؟ من ؟!!!!!! خندم گرفته بود باورم نمی شد هی می گفتم من ؟؟؟!!!! اونم رفت در رو باز کرد و منم با کلی احترام و اکرام و خیلی خیلی با کلاس با لبی خندون از کلاس رفتم بیروناز پله ها که می رفتم پایین , هنوزم باورم نمی شد این همه من درس خوندم تو ایران همیشه شاگردی بس نمونه بودم , نماینده و کلی دم و دستگاه داشتم برای خودم ولی حالا به چه فلاکتی رسیدم !!!! توی همین فکرا بودم که تناز خیلی شنگول از پله ها اومد پایین با خنده پرید بغلم , گفتم چی شده ؟ گفت منم انداخت بیرون . ما همین طور داشتیم می خندیدیم که دیدیم منگول هم مات و مبهوت داره از پله ها می یاد پایین ... دیگه داشتم از خنده می مردم منگول هم اومد پیشمون و نوبتی ادای آقای فیزیکو در می اوردیم که دیدم مریم هم به جمعمون پیوست چند لحظه بعد آقای فیزیک با مامان بزی و پسر شجاع از پله ها اومدن پایین!!! موسیو فیزیک رفت تو دفتر . از بچه ها پرسیدیم چی شد ؟ پسر شجاع با خنده گفت همتونو انداخت بیرون فقط ما دو تا موندیم یکم نگامون کرد , بعدش کلاسو تعطیل کرد .
عجب روزی بودا !
و اما قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید !
موفق و پیروز باشین !
حبه ی انگوری .
به نام او
سلام سلام به همه ی دوستای گلم ...
خیلی وقت بود که می خواستم به روز کنم ولی دیگه دیگه ...این حبه ی انگوری هم بعد از اینکه منو به فروش گذاشت خودش رفت ایران و ... هی زندگی خوب ما رو گذاشتی سر کارو!!!هی می گیری ول می کنی ... می گیری ول می کنی ...عقد شنگول عهد و پیمان شکن هم 5 شنبه بود ... ایشالله مبارکش باشه
خلاصه من موندم و یه دنیای غریبه ... خوب بگذریم ... نا سلامتی اینجا قرار بود بشه یه دفتر کوچیک خاطرات ... منم گشتم و گشتم تا قرعه به خاطره ی روز آخر مدرسه ها افتاد...
بدرود 12 سال محصلی ...
امتحان شیمی با تموم بدبختیا و فلاکتاش تموم شد (اصلا نمی خوام بگم امتحان شیمی هیچی حالیمون نبودا ... ولی از اونجایی که خداوند متعال بنده ی پرتلاش خودش و زیر امدادهای غیبی کمک و یاری می رسونه امتحان شیمی بد نشد ...)
روز قبل امتحان شیمی امتحانای دانشگاه رو داشتیم که اونم یه جورایی به خیر گذشت ...
خلاصه که وقتی آخرین نفر از امتحان شیمی اومدم بیرون دیدم همه ی بچه ها نیششون تا بنا گوش بازه ... این بچه ها همونایی بودند که قبل امتحان شیمی همگی سر اینکه کی آخر کلاس بشینه دعوا داشتندا ... حتی عشق و علاقه ی وافر بچه ها به آخر کلاس باعث شد یکی از مسیوهای کلاسمون(معروف به پسر شجاع) صندلی انگوری رو از جاش بلند کنه ...
روز آخر تحصیلاتمون با یه عکس دسته جمعی با پایان رسید خیلی خشک و بی مزه ... اصلا انگار نه انگار که بابا ما با 12 سال تلاشهای شبانه روزی تونستیم به این مرحله از زندگی رسیدیم(بمیرم واسه خودمون)...
خیلی زوره که نه مدیر نه معاون و نه هیچ کدوم از معلما آدمو تحوبل نگیرند ... اصلا می دونید چیه ... هیچ کی ما رو دوست نداره ... کمبود محبت به چی می گن ؟!!! اگه پس فردا رفتیم خلاف شدیم کی می خواد پاسخ گو باشه؟!!!
نتیجه گیری ...
1.به امدادهای غیبی امید وار باشید.
2.از این پس به جای واژه ی شیمی از شیرینی استفاده شود.
3.به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید یک شمع روشن کنید.
التماس دعا ... یا زهرا
نوشته شده توسط منگول
این مطلبو هویجوری نوشتم ....
و من انقدر گریه کردم
و باز هم انقدر گریه کردم
تا شاید از زندگی بگذرم
اما افسوس اشکهایم
نه دریا شدند و نه رودی کوچک
اشکهایم همه پاک شدند
و من ساده و کودکانه
خیره شدم به چشمهایم
و از زندگی خواستم که از من بگذرد
چرا که تاب و توان گذشتن از زندگی را من ندارم
اشکهایم همه پاک شدند
و من از او می خواهم
که دیگر نگوید از زندگی بگذر
چرا که من تازه متولد شده ام! نوشته شده توسط منگول